به یاد بچگی،بادکنک زردِ زرد



در حال حاضر در نمیدونم چه غلطی بکنم ترین حالت زندگی به سر می برم.نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلط.آقاجون میگفت بیا تو شرکتی که من کار میکنم منشی شو.به دو دلیل گفتم نه.اول اینکه این همه گفتم دارم درس میخونم و ال و بل که تهش برم منشی شم و دوم اینکه چون خود آقاجون اونجاست و آمار لجظه به لجظه قراره به بابا داده بشه.
عزیز زنگ زده به موصی که اون بره و اینم باز برام توهین محسوب میشه.چون به خود من زنگ نزدن و به بابا گفتن ولی به ایشون شخصا نظر خودشونو خواستن.
الان بیشتر از 3 هفته بود هیچ خبری ازش نبود تا شنیده همچین داستانی اتفاق افتاده اومده بود خونمون که میخوام بهت سر بزنم.انگار نه انگار من بزرگش کردم.بهتر از خودش میشناسمش.
آقای پدر میگه تو درس بخون چیزی خواستی هم من میخرم ولی وقتی میگم فلان چیزو میخوام دهنمو سرویس میکنه اخرشم نمیخره.البته که خوب میدونم نداره که نمیخره ها.ولی اینکه هی میگه تو درستو بخون و اون انگیزه کمی هم که دارم از بین میبره رو اعصابه.
خلاصه که فشار زیاد اومده بهم این چند وقت



این چند وقت که همه چیز رو رها کرده بودم یه سری اتفاقا خوب بودن که افتادن و یه سری ها هم بد.حالا دیگه بسته منفعل بودن.اگر نه بعدها ده سال بعد مثلا،مطمئنا به خودم مدیون خواهم شد

با ترجمه‌ی مقاله‌ی شناخت فرصت شروع میکنم.اگرچه الان خیلی کندم ولی خوبه بازم.



بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.

استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.

یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره اذیتش میکنه.

بابا هر موقع میبینه مستاصل شدم رفتارشو باهام تغییر میده و هرچقدر هم من اشتباه کنم یا عصبانی باشم باهام برخوردی نمیکنه ولی فقط یه ساعت بعد که از اون حالت خارج شم دوباره سرکوفتا و تیکه هاش شروع میشه


حجم صدایی که هر روز تو خونه میشنوم بیش از حد تحملمه. روزهایی که از صبح تا شب خونه‌ام حس میکنم راهی تا دیوونه شدن نمونده.

از صبح میخواستم برم بیرون، برم خونه عزیز، برم تو خیابون قدم بزنم، تنبلی و تنهایی باعث شد نرم و تو حسرتش بمونم.

قصد کردم استفاده از موبایل رو کم کنم، فعلا که در حد حرف باقی مونده.

الان یه تایم خالی گنده دارم که البته کار واسه انجام دادن زیاد دارم اما علاقه و انگیزه نه، لذا اگر بتونم بر گشادیم فایق بیام میتونم کارهایی که دوست داشتم و هیچ وقت فرصتش نبوده شروع کنم به یاد گرفتن.

جمعه‌ی بی‌حاصلی رو گذروندم. هیچی اونجوری که برنامه ریخته بودم نشد. شوهر دخترعموی مهسا وقت پیدا کرد واسه فوت شدن، لباس های زمستونی رو از زیر رختخوابا درآوردم و هیچی


تا حالا شده هیچ کاری نکرده باشی اما گند زده باشی؟

با هیچ کاری نکردن، با منفعل بودن باعث شدم تبدیل بشم به آدمی که همیشه تلاش می‌کردم نباشم.

ترس، ترس از مورد قبول واقع نشدن، ترس از اشتباه کردن باعث شده منفعل باشم.

ترس از تصمیم گرفتن باعث شده هر چیزی که اتفاق میفته رو بپذیرم و نتونم واسه تغییرش تلاش کنم.

امشب تصمیم گرفتم کاری که دوست ندارم رو رها کنم و از این میترسم اگر موقعیت بهتری پیش نیاد چی؟حالا که فلانی و فلانی دارن همین کار رو می‌کنن، نکنه من اشتباه میکنم که دارم رد میکنم.اگر بد بود چرا این دوستان دارن انجامش میدن؟ و.


تا سر خیابان پیاده رفتم.تاکسی سمند زرد رنگ منتظر مسافر بود تا پر شود و راه بیفتد.صندلی جلو را خانم مسنی اشغال کرده بود. یک آقا هم روی صندلی عقب نشسته بود و مشغول صحبت با گوشی اش بود.منتظر شدم تا نفر بعدی هم بیاید و تصمیم بگیرم وسط بنشینم یا سر.کنار ماشین ایستادم و به خیابان و آدم های در حال عبور نگاه کردم.دختر جوانی تخته شاسی در دست، گذشت.لباس های رنگارنگی بر تن داشت، کوله پشتی و کتونی آل استار، یک هنری به تمام معنا.دوست داشتم مسافر بعدی اوباشد.دوست داشتم طرح هایش را ببینم. رنگ لاک ناخن هایش، خطوط روی دستش، عینک گردش و بند عینک زیبایش را. اما نایستاد.با طمانینه از کنارم رد شد. مسیر نگاهم با رفتن او عوض شد.به رو به رو نگاه کردم.دو دختر کنار درخت ایستاده بودند. یکی تعریف می کرد و دیگری می خندید.لباس های فرم اداری شبیه به هم.حواسم به گفتگوی آنها بود.دوست داشتم بفهمم دوست مشترکشان نهایتا چه کرده.صدایی گفت ببخشید و سعی کرد روی صندلی ماشین بنشیند.مسافر بعدی از راه رسیده بود.زنی جا افتاده با عینکی بزرگ، کیف بزرگ و گلدانی در دست.کنارش نشستم.مرد تماسش را به پایان رسانده بود.راننده سوار شد و راه افتاد.کمی که گذشت کرایه را به راننده دادم.خانم کناری قیمت کرایه را پرسید.پاسخش را همان لبخند" من عمیقا نیاز دارم با کسی صحبت کنم لطفا با من مهربان باشید" دادم.انتظار داشتم وحشت کند، سرش را برگرداند و یک کلمه هم دیگر تا آخر مسیر با من صحبت نکند.اما جرات به خرج دادم و سوال کردم راجع به گیاهش و نور مورد نیاز آن،حجم آب و کود و دمای مناسبش.همه را با آرامش پاسخ داد.رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و دوباره در خیابان قدم گذاشتم. باید امروز را در دفترم یادداشت کنم.امروز صحبت کردم با یک نفر به جز دیوار و قناری و گربه و درخت!


خوب مثل اینکه فردا اون سمت شلوغه و من با خیال راحت بعد از ظهر میام خونه و بازدبد دوم مالیده می‌شه.ولی جاش رو دوست داشتم.کاش هفته بعد هم هماهنگ کنن بریم.

یه جوری از کنسل شدن یا پیچیده شدن کلاسا خوشحال میشم که انگار قراره چه کار مهمی عوضش انجام بدم.میام خونه یا میخوابم یا نهایتا نت‌گردیه دیگه‌.این همه خوشحالی نداره که


از دوشنبه هفته قبل می‌دونستم قراره فردا ارائه داشته باشم ولی گذاشتم دقیقا امشب و از قضا اصلا حوصله پاور درست کردن ندارم.از صبح به ۳ نفر زنگ زدم که آیا بازدیدهای فردا باعث نمیشه کلاس پیچیده شه یا تایمش کوتاه شه که به من نرسه و در کمال تاسف هر سه تاشون فرمودن که خیر:(

کاش یکی جام اینو میخوند و پاورش می‌کرد


کاش مسائل زندگی واسه منم همین قدر راحت که واسه ایشون قابل حله، حل میشد.البته همچین نگرشی رو فقط نسبت به زندگی من داره و از نظرشون مسائل زندگی خودشون از درجه اهمیت بالایی برخوردارن و نیاز به تفکر و تعمق زیادی دارن. بهش میگم نمیدونم قراره تو زندگی چه بکنم.میگه معلومه که درستو بخون بعدشم تو همین آزمونا و اینا یه جا استخدام شو دیگه.

از همفکری ایشون کمال تشکر رو دارم.


دارم پیش مشاورم و دوباره از نظرم همه چی گل و بلبله ولی شب دچار افسردگی حاد میشم.من میدونم!!!(با لحن اون آقاهه تو اون کارتونه بخونین)

هوا چقدر آلودست.نفس نمیشه کشید.

بعد یه هفته بریم از نت دانشگاه مستفیض شیم.مسخره‌شو درآوردن دیگه

کرایه تاکسیای ما که اضاف شده.شمارو نمیدونم

 


از حجم بیکاری و بی‌نتی تمام عکس و ویدیو و داکیومنتای تلگرامو چک کردم و اضافیشو پاک کردم و امشب هم رفتم سراغ آدیوها. اول اینکه به این نتیجه رسیدم اونقدری هم که فکر میکردم صدام داغون نیس و اگه عمری بود و دوباره نت وصل شد برنامه اینه که به همه ویس بدم و همه مجبورن تحمل کنن تا بفهمن رئیس کیه.و دوم اینکه اصلا یادم نبود ویسای این یارو هم رو این گوشیمه و دچار یاس فلسفی یا حتی افسردگی حاصل از شکست عشقی شدم.

 


از آدم امیدوار و روبه‌جلویی که بودم، چند سالی هست که فاصله گرفتم. حتی یادم نیست از کی و چرا. تلاش هام برای برگشت هم به در بسته می‌خوره. جدیدا که یه روزایی می‌شه که از صب تا شب به معنای واقعی کلمه تو تختم و حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم ندارم.جالبیش اینجاست که الان برای هر درس دوتا پروژه باید تحویل بدم.برای پایان‌نامه باید تلاش کنم حتی پروپوزال هم ننوشتم .قس علی هذا

گفتم شاید ویتامین ب بدنم کم شده و رفتم آمپول زدم.تاثیرش فقط یه روز بود. حالا با اغماض دو روز!

راهکاری واسه برگشتن به زندگی داشتین، استقبال می‌شه


صحبت از تصمیم بزرگی بود که یک نفر گرفته بود و طبق معمول همیشه از بیرون داشتیم قضاوت میکردیم که درست بوده یا نه.بحث کشیده شد به زندگی های خودمون.که چقدر جرات داشتیم پای انتخاب هامون بایستیم.یا اصلا خودمون تصمیم گرفتیم یا از ترس سرزنش بعدش سپردیم به بقیه تا به جامون انتخاب کنن و حالا ما فقط بهشون بتوپیم که زندگی من حاصل تصمیم اشتباه شما بوده.
من به شخصه آدم تصمیم بزرگ نیستم.حتی توی تصمیمای کوچیک هم نیاز با تایید خیلی آدم دارم.خیلی اشتباه اینجوری زندگی کردن.خیلی.

باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.

قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ

پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم


خانواده من به سفر اعتقادی ندارند، که اگر هم داشتند شرایطش خیلی خیلی کم مهیا شده. من عاشق سفر کردنم. دوست دارم شهرهای جدید، آدمای جدید و رفتارای عجیب و جدید اون آدما رو ببینم و راجع به‌شون اطلاعات داشته باشم. وبلاگ آدمایی که اهل سفر هستن رو می‌خونم و حسرت می‌خورم کی بشه خودم برم و ببینم. ولی تو خانواده ما مجردی سفر رفتن هم قفله و حوصله جنگیدن، توضیح دادن و توجیه کردن بقیه تو من دیگه مرده. 


صبح بعد بحث کوتاهم با بابا با توپ پر رفتم پیش مشاورم و داستان رو تعریف کردم و هر آن منتظر بودم حق رو بهم بده و بگه: "آخی.چقدر تو طفلکی هستی. چقدر مورد ظلم واقع می‌شی". ولی زهی خیال باطل! بعد از یک کم صحبت آخرش حرفای منو با لحن من تکرار کرد و چقدر خجالت کشیدم.مثل یه بچه 5 ساله که عروسکشو ازش گرفتن و داره گریه می‌کنه.


از اونجایی که بعد از عمل سال 81، مامان هیچ وقت به حالت قبل برنگشت و همین طور هر سال تواناییاش کمتر می‌شه، معمولا مدیریت تمام کارهای خانواده با آقای پدره. چند ساله که به قول معروف ما هم به سنی رسیدیم که بشه رومون حساب شه و مثلا مسولیت خونه‌تی عید با اینجانبه ولی فقط در کلام. چون هر کاری می‌خوام بکنم آقای پدر می‌فرماین غریبه که نمیاد خونمون، حالا وقت بسیاره، تو نمی‌تونی، شب عید باید مغازه وایسم و از این دست چیزا. یا مثلا در طول سال بهش بگی فلان وسیله رو بخر می‌گه نزدیک عید، نزدیک عید هم دائم باید مغازه باشه. خلاصه‌ی کلام، این ایام از سخت ترین دوره هاست نه به خاطر کار و خستگی حاصل ازش، بلکه به خاطر تحمل مخالفتا و پشت گوش انداختن‌های آقای پدر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

series-download1.parsablog.com Direct Link Logan فرکتال سیب Jeff Patricia Maria ترفندهاي زيبايي filemaker