حجم صدایی که هر روز تو خونه میشنوم بیش از حد تحملمه. روزهایی که از صبح تا شب خونهام حس میکنم راهی تا دیوونه شدن نمونده.
از صبح میخواستم برم بیرون، برم خونه عزیز، برم تو خیابون قدم بزنم، تنبلی و تنهایی باعث شد نرم و تو حسرتش بمونم.
قصد کردم استفاده از موبایل رو کم کنم، فعلا که در حد حرف باقی مونده.
الان یه تایم خالی گنده دارم که البته کار واسه انجام دادن زیاد دارم اما علاقه و انگیزه نه، لذا اگر بتونم بر گشادیم فایق بیام میتونم کارهایی که دوست داشتم و هیچ وقت فرصتش نبوده شروع کنم به یاد گرفتن.
جمعهی بیحاصلی رو گذروندم. هیچی اونجوری که برنامه ریخته بودم نشد. شوهر دخترعموی مهسا وقت پیدا کرد واسه فوت شدن، لباس های زمستونی رو از زیر رختخوابا درآوردم و هیچی
درباره این سایت